مسافر
هی گفت: برو که من به کاری برسم
با اینهمه بار به دیاری برسم
باورم نشد که اینقدر زود رسید
من هم بروم؛ تا که به غاری برسم
هی گفت: برو که من به کاری برسم
با اینهمه بار به دیاری برسم
باورم نشد که اینقدر زود رسید
من هم بروم؛ تا که به غاری برسم
قسمت
سلام امروز او به تو
زاده بدرودی ست که دیروز
به عزیزی چون من گفت
و لبخندش
زاده لبهاییست که روزگاری
به او بوسیدن آموخت
پس به سلامتی بنوش
و برای این زایش ها که نصیب تو شد
جرعه آخر را
به نام من
بر خاک بریز
.
سلام امروز او به تو
زاده بدرودی ست که دیروز
به عزیزی چون من گفت
و لبخندش
زاده لبهاییست که روزگاری
به او بوسیدن آموخت
پس به سلامتی بنوش
و برای این زایش ها که نصیب تو شد
جرعه آخر را
به نام من
بر خاک بریز
.
کدام سرزمین، کدام خاک
برای کدامین سرزمین می آرایی بانو
ایجا دگر نه خاکی هست که خاستگاه زیباییهایت شود
نه سرزمینی که مأمن تنت
پشت پرچین لبهایت هم که صدای دندان قروچه می آید،
نه آوای لطیف پیشین
راستی، یادت باشد
اینجا آن جوان هم دگر جوان نیست، همان که روزی
از خاستنت خواست خورشید برآید
برای کدامین سرزمین می آرایی بانو
ایجا دگر نه خاکی هست که خاستگاه زیباییهایت شود
نه سرزمینی که مأمن تنت
پشت پرچین لبهایت هم که صدای دندان قروچه می آید،
نه آوای لطیف پیشین
راستی، یادت باشد
اینجا آن جوان هم دگر جوان نیست، همان که روزی
از خاستنت خواست خورشید برآید
...
بهار خوب است
هوا خوش است
زمین خرم است
سلامتی برجسم و جان است
خانواده و دوستان خوبی دارم و مهمتر از آن دوستم دارند و دوستشان دارم
من عید امسال هم عیدی گرفتم، سوغاتی گرفتم، با ماشین خودم سفر رفتم، خندیدم و کار را زودتر از سالهای پیش شروع کردم
ولی امسال عیدش چند تفاوت بزرگ داشت
سفره هفت سین را من نچیدم، عیدی و سوغاتی ندادم و جواب پیامهای تبریک را ندادم و به دیدن بزرگان نرفتم
نمیدانم با این تعریف هایی که برایت کردم چطور درباره من فکر میکنی؟
تو تظاهر به ندانستن می کنی و میدانم که خوب میدانی، این روزها دیگر حتی تظاهر به خوب بودن هم از من بر نمی آید
ولی این بهاریه من بود به سادگی دوست داستنت
آرمان
کاش می توانستی نکشی
چون من هم نمی خواستم که، بمیرم
تو نمی دانی برای چه می کشی
ولی من می دانستم برای چه می میرم
نردبانی به آسمان
حتما تو را انتخاب می کردم
اگر بلند قد بودم
آنگاه دیگر مجبور نبودم
برای دیدنت
هر شب
تا ماه نردبان بگذارم
.
این سنتور بینوا را چه کنیم؟
نه آنکه نخواهم جوابی بدهم، نه
هر وقت این سوال را از من می پرسند که: حیف! آخر چرا او؟
من واقعا جوابی برای قصه تکراری زود رفتن مردانی چون تو ندارم
و اینبار خودم هم گله مند، سوال حسرت آمیز دوستم را از تو میپرسم: خزان نیامده رفتی چرا؟
با احترام
تقدیم به استاد پرویز مشکاتیان
نان اضافه ای به نام رسیدن
او در سفر همیشه از آیینه ماشینش حواسش به دوستانش - که در ماشین پشت سری بودند - بود وماشین جلویی را هم - که عده دیگری از دوستان بودند - می پایید ،در عوض دوستش همیشه تخت گاز میرفت و در مقصد منتظر دیگران میماند، در یک سفر او رسید ولی دید دوستش در مقصد نیست
من خود اهلی راهم و از اهالی رفتن اگر چه آن نان اضافه را هم دوست دارم
افتتاح کافه روز (مینیاتور سابق) ا
.
.
.
دقیقا نمی دانم از اولین نوشته ام چقدر می گذرد،ولی دلم برای آن روزها خیلی تنگ شده،برای نوشتن روی همان کاغذ کاهی هایی که پدرم برایم می آورد و یاد نوشتن روی آنها هنوزم برایم خوشاینده،که هر چه بیشتر روی آنها فشار می آوردم انگار کلمات بیشتری به ذهنم میرسید واز نوشتن بیشتر و بیشتر لذت می بردم
حالا به یاد آن روزها شاید بتوانم باز بنویسم، البته اینبار دیگر نه روی آن کاغذها - که به یادگار هنوز چند برگی را نگه داشته ام - بلکه پشت این صفحه شیشه ای و به جز این، تفاوت محسوس امروز با آنروزها اینکه حالا دیگر از آن ذهن خلاق کودکانه خبری نیست و باید به حافظه ام هندلی بزنم و جای تک تک کلمات را چندین بار در ذهنم مرور کنم تا شاید حرفی درخور بگویم ، اما به هر حال لذت نوشتن همیشه با من همراه هست
می خواهم دوباره پیگیرانه بنویسم
تا اگر روزی ناامیدی به سراغم آمد، با خواندن نوشته ها به یاد بیاورم که ، روزهای خوشی مبادا نبودند
تا اگر روزی خوشی هم ، زیر دلم را زبر کرد ، به یاد بیاورم که ، غم ها هم بادا نیستند
و امروز اینجا من هستم و شما، که به کافه روز آمده اید تا با هم باشیم و مشورت و پیشنهاد دهید
امروز، اینجا، منم و بازمانده با بغل بغل رویا
بغل بغل ابرهای خاکستری در آستانه بارش، منتظر تلنگری
و باز مانده ام با صخره های بلند ترس وامید
اما نمی دانم، شاید همین نوشته های من وهمدلی شما روزی ما را به خورشید پشت این کوه برساند و آنگاه ماییم وفتح زیبای لحظات ناممکن زندگی که با امیدمان ممکن شده است و زندگی بازمی ماند با همه خوشی ها و ناخوشی های ما
به قول یک دوست خوب که می گفت: شاید تنها راز زندگی همین باشد ، امید به ناممکن
.
نوبرانه
مینشینم به تماشا
در ایوان خوش منظرۀ زندگی
وه! چه تیارا
ماه تاب لم داده دراین ایوان
و بوسه های شبنم
بر گونه گلهای لب آن
همچو
گلگونۀ خود نازت
و می اندیشم به تمنا
که خدا؛
به شکرانۀ
کدامین کار نیک ما
تو را اینگونه به مهر هدیه داد
!ای نوبرانۀ بهاره
.
.
...
این روزا
چقد دلم تنگ می شه
بیشتر از همه برای خودم
... که ه
!!کمتر می بینمش
یهو چی شد؟ بگو
هر کدوممون الان کجاییم؛اصلا؟
خوش آمدبد
اینجا نوشته های کسی است که
تنها فکر می کند
تنها آرزو می کند
اما دوست دارد با شما زندگی کند
تنها فکر می کند
تنها آرزو می کند
اما دوست دارد با شما زندگی کند