نوشته شده توسط بهروز یله
September 15,
2010


...



از امروز خاطرت عزیز

دلشادم نمی کند


سالهاست ، از غصه عبور کردم و غم هم

یادم نمی کند


از میان واژه های شیرین ؛ که نه

تلخ و سنگین هم


یکی ؛ دل خوشکنک نمی گوید و

بادم ! نمی کند



نوشته شده توسط بهروز یله
August 26,
2010

مسافر

هی گفت: برو که من به کاری برسم

با اینهمه بار به دیاری برسم

باورم نشد که اینقدر زود رسید

من هم بروم؛ تا که به غاری برسم


نوشته شده توسط بهروز یله
August 16,
2010


قسمت

سلام امروز او به تو
زاده بدرودی ست که دیروز
به عزیزی چون من گفت


و لبخندش
زاده لبهاییست که روزگاری
به او بوسیدن آموخت


پس به سلامتی بنوش
و برای این زایش ها که نصیب تو شد
جرعه آخر را
به نام من
بر خاک بریز
.

نوشته شده توسط بهروز یله
April 21,
2010



کدام سرزمین، کدام خاک

برای کدامین سرزمین می آرایی بانو
ایجا دگر نه خاکی هست که خاستگاه زیباییهایت شود
نه سرزمینی که مأمن تنت

پشت پرچین لبهایت هم که صدای دندان قروچه می آید،
نه آوای لطیف پیشین

راستی، یادت باشد
اینجا آن جوان هم دگر جوان نیست، همان که روزی

از خاستنت خواست خورشید برآید

نوشته شده توسط بهروز یله
April 05,
2010


...


بهار خوب است

هوا خوش است

زمین خرم است

سلامتی برجسم و جان است

خانواده و دوستان خوبی دارم و مهمتر از آن دوستم دارند و دوستشان دارم

من عید امسال هم عیدی گرفتم، سوغاتی گرفتم، با ماشین خودم سفر رفتم، خندیدم و کار را زودتر از سالهای پیش شروع کردم

ولی امسال عیدش چند تفاوت بزرگ داشت
سفره هفت سین را من نچیدم، عی
دی و سوغاتی ندادم و جواب پیامهای تبریک را ندادم و به دیدن بزرگان نرفتم
نمیدانم با این تعریف هایی که برایت کردم چطور درباره من فکر میکنی؟
تو تظاهر به ندانستن می کنی و میدانم که خوب میدانی، این روزها دیگر حتی تظاهر به خوب بودن هم از من بر نمی آید
ولی این بهاریه من بود به سادگی دوست داستنت


نوشته شده توسط بهروز یله
October 06,
2009



آرمان






کاش می توانستی نکشی


چون من هم نمی خواستم که، بمیرم


تو نمی دانی برای چه می کشی


ولی من می دانستم برای چه می میرم

نوشته شده توسط بهروز یله
September 27,
2009



نردبانی به آسمان



حتما تو را انتخاب می کردم
اگر بلند قد بودم
آنگاه دیگر مجبور نبودم
برای دیدنت
هر شب
تا ماه نردبان بگذارم
.

نوشته شده توسط بهروز یله
September 23,
2009



این سنتور بینوا را چه کنیم؟






نه آنکه نخواهم جوابی بدهم، نه

هر وقت این سوال را از من می پرسند که: حیف! آخر چرا او؟

من واقعا جوابی برای قصه تکراری زود رفتن مردانی چون تو ندارم

و اینبار خودم هم گله مند، سوال حسرت آمیز دوستم را از تو میپرسم: خزان نیامده رفتی چرا؟


با احترام
تقدیم به استاد پرویز مشکاتیان

نوشته شده توسط بهروز یله
September 20,
2009



نان اضافه ای به نام رسیدن









او در سفر همیشه از آیینه ماشینش حواسش به دوستانش - که در ماشین پشت سری بودند - بود وماشین جلویی را هم - که عده دیگری از دوستان بودند - می پایید ،در عوض دوستش همیشه تخت گاز میرفت و در مقصد منتظر دیگران میماند، در یک سفر او رسید ولی دید دوستش در مقصد نیست



من خود اهلی راهم و از اهالی رفتن اگر چه آن نان اضافه را هم دوست دارم



نوشته شده توسط بهروز یله
September 15,
2009

افتتاح کافه روز (مینیاتور سابق) ا
.
.
.
دقیقا نمی دانم از اولین نوشته ام چقدر می گذرد،ولی دلم برای آن روزها خیلی تنگ شده،برای نوشتن روی همان کاغذ کاهی هایی که پدرم برایم می آورد و یاد نوشتن روی آنها هنوزم برایم خوشاینده،که هر چه بیشتر روی آنها فشار می آوردم انگار کلمات بیشتری به ذهنم میرسید واز نوشتن بیشتر و بیشتر لذت می بردم
حالا به یاد آن روزها شاید بتوانم باز بنویسم، البته اینبار دیگر نه روی آن کاغذها - که به یادگار هنوز چند برگی را نگه داشته ام - بلکه پشت این صفحه شیشه ای و به جز این، تفاوت محسوس امروز با آنروزها اینکه حالا دیگر از آن ذهن خلاق کودکانه خبری نیست و باید به حافظه ام هندلی بزنم و جای تک تک کلمات را چندین بار در ذهنم مرور کنم تا شاید حرفی درخور بگویم ، اما به هر حال لذت نوشتن همیشه با من همراه هست
می خواهم دوباره پیگیرانه بنویسم
تا اگر روزی ناامیدی به سراغم آمد، با خواندن نوشته ها به یاد بیاورم که ، روزهای خوشی مبادا نبودند
تا اگر روزی خوشی هم ، زیر دلم را زبر کرد ، به یاد بیاورم که ، غم ها هم بادا نیستند
و امروز اینجا من هستم و شما، که به کافه روز آمده اید تا با هم باشیم و مشورت و پیشنهاد دهید
امروز، اینجا، منم و بازمانده با بغل بغل رویا
بغل بغل ابرهای خاکستری در آستانه بارش، منتظر تلنگری
و باز مانده ام با صخره های بلند ترس وامید
اما نمی دانم، شاید همین نوشته های من وهمدلی شما روزی ما را به خورشید پشت این کوه برساند و آنگاه ماییم وفتح زیبای لحظات ناممکن زندگی که با امیدمان ممکن شده است و زندگی بازمی ماند با همه خوشی ها و ناخوشی های ما
به قول یک دوست خوب که می گفت: شاید تنها راز زندگی همین باشد ، امید به ناممکن
.

نوشته شده توسط بهروز یله
May 09,
2009



نوبرانه






مینشینم به تماشا


در ایوان خوش منظرۀ زندگی


وه! چه تیارا


ماه تاب لم داده دراین ایوان


و بوسه های شبنم


بر گونه گلهای لب آن


همچو


گلگونۀ خود نازت


و می اندیشم به تمنا


که خدا؛


به شکرانۀ


کدامین کار نیک ما


تو را اینگونه به مهر هدیه داد


!ای نوبرانۀ بهاره
.
.



نوشته شده توسط بهروز یله
February 24,
2009


...


این روزا


چقد دلم تنگ می شه


بیشتر از همه برای خودم

... که ه


!!کمتر می بینمش


یهو چی شد؟ بگو


هر کدوممون الان کجاییم؛اصلا؟