افتتاح کافه روز (مینیاتور سابق) ا
.
.
.
دقیقا نمی دانم از اولین نوشته ام چقدر می گذرد،ولی دلم برای آن روزها خیلی تنگ شده،برای نوشتن روی همان کاغذ کاهی هایی که پدرم برایم می آورد و یاد نوشتن روی آنها هنوزم برایم خوشاینده،که هر چه بیشتر روی آنها فشار می آوردم انگار کلمات بیشتری به ذهنم میرسید واز نوشتن بیشتر و بیشتر لذت می بردم
حالا به یاد آن روزها شاید بتوانم باز بنویسم، البته اینبار دیگر نه روی آن کاغذها - که به یادگار هنوز چند برگی را نگه داشته ام - بلکه پشت این صفحه شیشه ای و به جز این، تفاوت محسوس امروز با آنروزها اینکه حالا دیگر از آن ذهن خلاق کودکانه خبری نیست و باید به حافظه ام هندلی بزنم و جای تک تک کلمات را چندین بار در ذهنم مرور کنم تا شاید حرفی درخور بگویم ، اما به هر حال لذت نوشتن همیشه با من همراه هست
می خواهم دوباره پیگیرانه بنویسم
تا اگر روزی ناامیدی به سراغم آمد، با خواندن نوشته ها به یاد بیاورم که ، روزهای خوشی مبادا نبودند
تا اگر روزی خوشی هم ، زیر دلم را زبر کرد ، به یاد بیاورم که ، غم ها هم بادا نیستند
و امروز اینجا من هستم و شما، که به کافه روز آمده اید تا با هم باشیم و مشورت و پیشنهاد دهید
امروز، اینجا، منم و بازمانده با بغل بغل رویا
بغل بغل ابرهای خاکستری در آستانه بارش، منتظر تلنگری
و باز مانده ام با صخره های بلند ترس وامید
اما نمی دانم، شاید همین نوشته های من وهمدلی شما روزی ما را به خورشید پشت این کوه برساند و آنگاه ماییم وفتح زیبای لحظات ناممکن زندگی که با امیدمان ممکن شده است و زندگی بازمی ماند با همه خوشی ها و ناخوشی های ما
به قول یک دوست خوب که می گفت: شاید تنها راز زندگی همین باشد ، امید به ناممکن
.
This entry was posted
on Tuesday, September 15, 2009
.
You can leave a response
and follow any responses to this entry through the
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
1 پیشنهادات